امروز برای یک کار اداری مجبور شدم برم مدرسه سابقم. دل تو دلم نبود از اینکه میتونم شاگردهام رو ببینم
به همکارم گفتم بگذار اذیتشون کنم دفترت رو بده من یکدفعه برم سرکلاسشون اما خب قبل از اینکه نقشه ام رو عملی کنم یکی از بچه ها که از جلوی دفتر رد میشد من رو دید و سریع به همه خبر داد حالا همه یواش یواش داشتن میاومدن از اون طرف زنگ کلاس هم خورده بود و تو کلاس نمی رفتن
ناظم که دید اینطوریه گفت اینها سرکلاس نمیرن همه میخوان پایین بیان پس شما برو تو کلاسشون من هم از خداخواسته رفتم
همشون ذوق زده شده بودن از اون بداخلاق ترین شاگردم بگیر تا اونی که همه فکر میکردند یک ادم اهنی بی روحه!
برق خوشحالی رو تو چشمهای تک تکشون میشد دید نمی دونم اونها هم این ذوق رو تو چشمهام میدیدن یا نه؟
ممنونم بچه ها از این همه انرژی که امروز بهم دادید!




موبایل

فال حافظ

دانلود

خرید اینترنتی