سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرا نمی تونم نه بگم؟

یه روز یکشنبه بیکارم و میخوام اصلا تا لنگه ظهر بخوابم پیشنهاد داده که کلاس خصوصی بگذارم و من هم مثل همیشه نتونستم نه بگم!

حالا کلاس خصوصی که تو خونه هست گفته این هفته بلند شم برم خونشون که واسش ویندوز نصب کنم!! تازه این هفته که روز یکشنبه عرفه است و میخواستم صبح استراحت کنم واسه ظهر بتونم دعاهاش رو بخونم.

البته توی تناقص هم میافتم وقتی مثلا یک حدیثی مثل این رو میشنوم که :

نیاز مردم به شما از نعمت های خدا برشماست از این نعمت افسرده و بیزار نباشید.  امام حسین (ع)

آخرش نفهمیدم میتونیم نه بگیم یا نه؟


پنج شنبه 90/8/12
نظر


هروقت زیادی حرف میزنم یک خرابکاری میکنم البته امروز هم زیاد حرف نزدم اما باز هم خرابکاری کردم
برگشتم به دختری که تازه با کسی نامزد کرده که یه چندسالی کوچکتر از خودش هست
گفتم که یکی از همکارها شوهرش خیلی کوچیکتر نشون میده البته فوری متوجه خرابکاریم شدم و گفتم یعنی اونقدر کوچیک نشون میداد که من فکر کردم اون پسرش هست به جای شوهرش!!




امروز برای یک کار اداری مجبور شدم برم مدرسه سابقم. دل تو دلم نبود از اینکه میتونم شاگردهام رو ببینم
به همکارم گفتم بگذار اذیتشون کنم دفترت رو بده من یکدفعه برم سرکلاسشون اما خب قبل از اینکه نقشه ام رو عملی کنم یکی از بچه ها که از جلوی دفتر رد میشد من رو دید و سریع به همه خبر داد حالا همه یواش یواش داشتن میاومدن از اون طرف زنگ کلاس هم خورده بود و تو کلاس نمی رفتن
ناظم که دید اینطوریه گفت اینها سرکلاس نمیرن همه میخوان پایین بیان پس شما برو تو کلاسشون من هم از خداخواسته رفتم
همشون ذوق زده شده بودن از اون بداخلاق ترین شاگردم بگیر تا اونی که همه فکر میکردند یک ادم اهنی بی روحه!
برق خوشحالی رو تو چشمهای تک تکشون میشد دید نمی دونم اونها هم این ذوق رو تو چشمهام میدیدن یا نه؟
ممنونم بچه ها از این همه انرژی که امروز بهم دادید!




امروز بچه ها بعد از کلاس من که یک تک زنگ بود امتحان داشتند و باید فوری کلاسشون رو عوض می کردند واسه همین من هم گیر ندادم که این کاورهای کامپیوترهاشون رو بگذارند
وقتی همه رفتند و من مشغول گذاشتن کاورها بودم یکدفعه یه حس قشنگ نمی دونم مادرانه بود یا معلمانه فقط می دونم اینش قشنگ بود که داشتم با عشق وظیفه شاگردهام یا شاید هم بچه هام رو انجام میدادم
همیشه از اینکه مامانم کارهامون رو انجام میده و خودش رو به زحمت میندازه تعجب میکردم می گفتم وای اگه من مامان بشم عمرا از اینکارها بکنم خب هرکی کار خودش رو بکنه
اما امروز فهمیدم چه بخوای چه نخوای نه تنها انجامش میدی با عشق هم انجامش میدی




امروز خواهرم داشت بگو مگوهای چند شب قبلش رو با مادرشوهرش تعریف می کرد که مادرشوهرش برگشته یک تیکه از حرف خواهرم رو که گفته "حقوق داره برا چی ازدواج کنه" (یعنی من) رو دراورده و گفته واسه پول شما ها ازدواج می کنید!
اونقدره دلم میخواد ببینمش جوابش رو بدم هرچند میگما اما نمیگم
کلا هیچوقت ادم حرف زنی نبودم تو دلم کلی نقشه میکشم که فلان حرف رو میزنم اما پای عمل که میرسه نمیدونم چرا نمیتونم هیچی بگم یا اینکه بعدش یادم میاد که ای کاش فلان حرف رو میزدم
حرف زدن هنر میخواد که من ندارم


چهارشنبه 90/8/4
نظر


خسته شدم از اینکه بچه ها سرکلاسم حرف میزنند
نه اینکه همه حرف بزنن یه چندتایی که بلدند کامپیوتر و کار نمی کنند و کلاس رو شلوغ میکنند
احساس ضعف میکنم
ناامید میشم
اصلا به درد معلمی نمی خورم
اخه دلم نمیاد اصلا داد بزنم سرشون
از اینکه داد بقیه بچه ها بلند میشه که بچه ها بسه دیگه از خودم خجالت میکشم که یکی دیگه داره به جای من سیاست میره
خدایا کمکم کن مثل همیشه
چیکارشون کنم




فکر کنم دلچسب نبودن امروز به خاطر این بود که اون یک صفحه قرانی که به خودم قول دادم هر روز بخونم رو فراموش کردم
خداییش تاثیر داره!




امروز که مدیر داشت از معلم ریاضی تعریف می کرد( که تو کل منطقه معروف هست به سخت گیری ) میگفت باید سخت گرفت و بچه ها منضبط باشند تو کلاس و از دیوار صدا بیاد و از بچه ها صدایی درنیاد گفتم الانه که جلوی بقیه معلم ها ابروم رو ببره و بگه که کلاست چرا اینقدر بی نظمه!!
اما خدارو شکر نگفت
تازه امروز یکی رو فرستاند کلاسم برای کارورزی! تازه اخر کلاس فهمیدم که رشته اش ای تی هست انقدر بدم میاد وقتی دارم درس می دم یکی دیگه تو کلاس باشه حالا کلاس های عملی میشه تحمل کرد ولی کلاس های تئوری واقعا سختم هست
امیدوارم کارورزیش هرچه زودتر تموم شه!!
اونقدر دلم میخواد این جذبه ای که بعضی معلم ها دارن و بچه ها سرکلاسشون جیک نمی زنن رو داشتم اما ندارم بچه هام دارن یواش یواش شیطون میشن نمی دونم چی کارشون کنم




هی می نویسم و پاک می کنم

ادم چه طوری می تونه از باباش شکایت کنه

همیشه تو دلم می ریزم

اما اگه قرار باشه کسی اینجا رو نخونه حداقل کسی که اشنا نباشه پس عیبی نداره نه؟

بابام یه ادم مذهبی خشک تحصیلکرده فکر می کنه همه چیز باید مثل قدیم باشه 
به شدت عصبی که ما ها هم تقریبا این رو به ارث بردیم
گله می کنه چرا بچه هام بامن حرف نمی زننن اما تحمل کوچیکترین حرفی رو نداره فورا عصبانی میشه با صدای بلند داد و بیداد راه میندازه به طوری که هیچ کدم از بچه ها جرات حرف زدن با اون رو ندارن من بدتر از بقیه!
مستقیم به من نگفته اما تو مناسبت های مختلف اینجوری منظورش رو رسونده که "من باید حقوقم رو تمام و کمال بدم دست اون که قرض هاش رو بده یا بدم به داداش هام که قرضی نداشته باشن و خودم نباید خرج کنم من وقتی کار می کردم همه پولم رو میدادم قرض پدرم رو می دادم برای خودم لباس نمی خریدم! یا اینکه گفته به من چرا مقدار حقوقی که میگیرن رو نمیگن" و از این حرفها 
در حالی که اون موقع که کار نداشتم فکر می کنید چقدر پول توجیبی می داد ماهی ده تومان فقط هیچ وقت پولی نمی داد که بیا برو لباس بخر کفش بخر یا نزدیک عید هست چیزی بخر اصلا! یا وقتی دانشجو بودم تو یک شهر غریب بعضی مواقع که حتی همون ده تومن هم نمی داد حالا فکر نکنین چون نکرده من دارم تلافی می کنم نه
چون می دونم تو قرض نیست که حالا من بخوام بدم من تنها بچه تو خونه هستم که خرج خودم هم خودم میدم
هفته ای میخواد ده تومان خرج خونه کنه حالا ما بگیم خرج مهمونی هم بخواد پیش بیاد میشه ماهی صدتومن به مامانم هم که اصلا پولی نمیده جز همون ماهی ده تومن برای خونه!!

می دونم که احترام پدر واجبه وقتی پدر ازت راضی نباشه دعات براورده نمیشه اما خودش هردفعه کاری میکنه که همه این ناراحتی ها بیاد جلوی چشمت و نتونی دلت رو صاف کنی

عشق عجیب به بوس دادن دست پدر و مادر داره!

خب این محبتی که دلش میخواد باید بچه ببینه که یاد بگیره من یاد نگرفتم
یادمه یکبار شب رسیده بودم از دانشگاهم بعد از یکی دوماه خواب بود با سروصدا بیدار شد گفت چه خبره! رفتم جلو بوسش بدم هیچ عکس العملی نشون نداد!! مثل میخ وایستاده بود

اینقدر از این خاطرات تلخ هست که نگو و نپرس




کَمْ مِنْ مُسْتَدْرَجٍ بِالْإِحْسَانِ إِلَیْهِ وَمَغْرُورٍ بِالسَّتْرِ عَلَیْهِ وَمَفْتُونٍ بِحُسْنِ الْقَوْلِ فِیهِ وَمَا ابْتَلَى اللَّهُ سُبْحَانَهُ أَحَداً بِمِثْلِ الْإِمْلَاءِ لَهُ

چه  بسا کسانی که بخاطر احسان [و نعمت‌های الاهى]، پله پله به عذاب او نزدیک می‌شوند،
و بخاطر پوشیده ماندن [گناهانشان] فریب می‌خورند،
و از این‌ که مردم ایشان را به نیکى یاد مى‏کنند، فریفته می‌گردند،
و خداوند هیچ‌کس را به چیزى چون مهلت دادن، مبتلا نساخته‌است.

پی نوشت:
با رسیدن هر نعمتی بلافاصله یاد این حدیث می افتم بیشتر از این که خوشحال باشم می ترسم!




<      1   2   3      >

موبایل

فال حافظ

دانلود

خرید اینترنتی