سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیرمون به اون بدی که میگن هم نیست یا اینکه چشم نخوره با من خوبه!
امروز نیمساعت مونده که زنگ بخوره و من هم تو دفتر نشسته بودم بیکار به من گفت خانم شما میتونین برین بارون میاد لااقل زودتر برسین خونه!!
کلی ذوق مرگ شدم!




اولین نظر تو وبلاگم این بود که مطلبم برای مجله پارسی بلاگ انتخاب شده!


پنج شنبه 90/7/28
نظر


چقدر سخته ادم به قولی که به خودش و خداش داده عمل کنه

شاید هم من خیلی اراده ام ضعیفه

شاید که نه حتماً

خسته شدم

خدایا گفتم من بلد نیستم، نمی تونم، خودت کمک کن

باز هم میگم کمکم کن

ببخش

حتی این ببخش رو هم خجالت میکشم بگم

حتماً میگی چه رویی داره این بنده ی من

اما هنوز امیدوارم اخرش ادمم می کنی

می دونم کاری که کردم باعث می شه دوباره چند سال از زندگی عقب بیافتم

اما اگه تو خدایی که همه میگن می بخشی بنده های گنهکارت رو، پس من هم باید امیدوارم باشم نه؟

شاید واسه همین امیدواری زیاده که اینقدر گناه می کنم

خدایا ببخش

ببخش

دوست دارم این کلمه رو اونقدر بگم که ...

خدایا ناامیدم نکن

غلط کردم

چی بگم یا چیکار کنم که ببخشی

خدا گفته اگه گناهی انجام دادی به کسی نگو پس من هم نمیتونم اینجا چیزی بنویسم

اصلا چی میتونم بگم؟

خدایا ببخش

آبروم رو نبر


چهارشنبه 90/7/27
نظر


خواستم کلاس رو از یکنواختی در بیارم تو مبحث تبدیل کردن واحدهای حافظه به همدیگه که بچه ها سر ذوق بیان و تمرینشون رو حل کنن گفتم هرکی حل کنه بیست رو میدم
اخر که جواب رو گفتم و چندنفری که درست جواب داده بودن جیغ کشیدند 
جیغ کشیدن همان و ایفون هم صداش در اومدن همان!!
آیفون چیه؟
وسیله ای برای تذکر دادن از دفتر به کلاس، یه چشم غره ای به بچه ها رفتم چون قبلش هم ناظم اومده بود و تذکر داد!! گوشی رو گرفتم به زور تحمل کردم این چند ثانیه ای که داشت حرف می زد
سه سال هست به طور رسمی و غیر رسمی دارم درس میدم برای اولین بار این طوری ابرویم رفت
هنوز که هنوزه اعصابم خورده
من که هنوز نتونستم به یه روش برسم که بدون سروصدا تونست بین بچه ها انگیزه و هیجان برای درس خوندن به وجود اورد




گفتم زنگ بزنم مثل دفعه های قبل برم و کلاس نداشته باشم، گفت نه و نیم کلاس داری، مدرسه که رسیدم گفت اِ الان اومدی ساعت بعد داری خب تک زنگ بعد کلاسشون خالی هست برو کلاس گفتم خب واسه نیمساعت ارزش نداره که برم و برگردم و موندم تک زنگ بعد فهمیدم نه بابا اشتباه کرده زنگ اخر کلاس داشتم دیگه موندم اما کارد میزدی خونم در نمی اومد
اونقدره دوست دارم یک جوری تلافی کنم!!!




اعصابم خورده

نمی دونم چه طوری معلم شدم؟

چه طوری به بچه های کلاسم با همه ی گیج زدنهایشون درس میدم؟

خسته بودم و سر یه چیز کوچیک با خواهرم بحث کردم برای درس دادن کامپیوتر

حالا اون هم قهر کرد و گفت منت نگذار و من هم اعصابم به هم ریخت

اونقدر هم غرور دارم که نگفتم ببخشید فقط گفتم لوس نشو بیا بشین یاد بدم

ظاهرا به خیر گذشت و یک خورده یاد گرفت و چون قبلش اعصابش خورد شده بود و به شوهرش گفته بود که بیاد دنبالش، شوهرش که اومد رفت و من رو با این عذاب وجدان تنها گذاشت!!




دیروز تو کلاس ضمن خدمت، مدرس دوره گفت اگه تو جلسه ی اول خوب، ارتباط گیری کنید و یه اتفاقی بیفته و دیگه سر اون کلاس نرید بچه ها میگن همون معلمه بیاد یا اینکه چرا معلممون عوض شد
امروز که رفتم کلاس و گفتم احتمال داره که عوض شم دادشون دراومد که نه!!!
کلی ذوق کردم

جلسه اولم رو خوب، ارتباط برقرار کردم! 




امروز صبح می خواستم برم نماز و قبلش مامان گفت خب صبر کن خواهرت که اومد با شوهرش برو اما قبل از اینکه خواهرم وارد خونه بشه دامادم گاز ماشین رو کشید و رفت دنبال داداشم و رفتن!! اونقدره اعصابم خورد شد که تا حالا هم همین جوری ادامه داره چون یه ده دقیقه بعدش داداشم زنگ زد که کجایی؟ نمازی؟ بچه رو بگیر اومده زنونه؟!!!!

اخ حرصم گرفت گفتم کجا باید باشم؟ گفت نماز مگه نیستی؟ گفتم اگه باید نماز باشم پس چرا من رو سوار نکردید؟ گفت یادم نبود؟!!

 تو دلم گفت فقط موقع "کار داشتن" یادم هستین!




یه چند تایی وبلاگ دارم اما اصلا توش راحت نیستم چرا؟

چون کسانی که اون رو می خونند من رو میشناسند و چون اصولا ادم خجالتی هستم نمی تونم توش راحت باشم و هرچی که می خوام رو بنویسم

امیدوارم این وبلاگ رو هیچ آشنایی نخونه که مجبور بشم حذفش کنم!

قرار گذاشتم این وبلاگ جایی باشه برای نوشتن دغدغه هام، دلتنگی هام، خوشحالیهام، عصبانیتهام و ...




موبایل

فال حافظ

دانلود

خرید اینترنتی